مشخصات شهید احمد رئوف بشردوست
محل تولد: آستارا
شغل - تحصيل: دیپلم
سن: 24
محل شهادت: زندان ارومیه
زمان شهادت: 1367
پـولاد آبـدیـده، در کـوره گـدازان انقـلاب
مروری بر زندگی مجاهد شهید احمد رئوف بشری دوست
زندگینامه شقایق چیست؟
رایت خون بهدوش وقت سحر نغمهیی عاشقانه بر لب باد زندگی را سپرده در ره عشق بهكف باد و هرچه باداباد
رایت خون بهدوش وقت سحر نغمهیی عاشقانه بر لب باد زندگی را سپرده در ره عشق بهكف باد و هرچه باداباد
مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در شهریور 1343 در آستارا در یک خانواده اهل رشت به دنیا آمد. بیماری طولانی و عمل جراحی در پنج سالگی باعث شد که از همان طفولیت با سختیهای زندگی آشنا شود. بهرغم همه مشکلات، احمد کودکی بسیار حساس، باهوش، با استعداد، خلاق، خوشسخن بود.
پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، احمد به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشته الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. ورود به هنرستان آنهم همزمان با انقلاب ضدسلطنتی مردم ایران احمد 13ساله را با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا میکند. از این پس او در تمامی حرکتهای اعتراضی و تظاهرات علیه شاه فعال است. پس از پیروزی انقلاب احمد که دیگر شوق مبارزه در دلش شعلهور شده بود از پای نمینشیند. ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت میپردازد. اما به سرعت با پی بردن به ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج میشود و به جنبش ملی مجاهدین در رشت میپیوندد. از این پس دیگر احمد سراز پا نمیشناسد و در کسوت یک میلیشیای مجاهد خلق با عشق مسعود به میدان میشتابد.
دو سال و نیم مبارزه سیاسی با ارتجاع از مجاهد شهید احمد رئوف بشری دوست یک مجاهد آبدیده و کارآمد میسازد. او طی این دوران پرتلاطم با فعالیت در بخش دانشآموزی رشت موفق میشود انگیزههای انقلابی خود را صیقلزده و خود را برای شرایط دشوارتر آینده آماده کند.
احمد که آن هنگام میلیشیایی 15ساله بود بهخاطر فعالیتهایش علیه رژیم برای فالانژها و پاسداران چهره شناخته شدهیی بود. او بارها و بارها مورد اذیت و آزار مزدوران رژیم قرار گرفت و چند بار نیز توسط پاسداران دستگیر، شکنجه و به زندان سپاه برده شد، اما هر بار مصممتر از پیش به راهش ادامه داد.
در یادداشتهای یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با مجاهد شهید احمد رئوف بشری دوست همکلاس بود، آمده است: «فرشید اباذری سردسته فالانژهای رشت در بهار 59 با گروهی از اراذل و اوباش به هنرستان صنعتی رشت حمله کرد و 13تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربوده و به نقطه نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف یکی از آنها بود. روز شنبه که بچهها به مدرسه برگشتند احمد جسورانه به افشاگری پرداخت.
او در جمع مدیر هنرستان و دیگرانی که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضربوشتم و شکنجهها را نشان داد. با میله آهنی به سرش کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخمها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. از دیدن این صحنهها اشک در چشم همه حلقه زده بود و از این همه وحشیگری، آنهم در حق یک نوجوان 15ساله که از نظر فیزیکی هم کوچکتر از سنش نشان میداد بهشدت متأثر شده بودند.
مادر احمد که تمام روز پنجشنبه را در جستجوی فرزندش به زندانها و ارگانهای مختلف رژیم مراجعه کرده و نتیجهیی نگرفته بود میگفت: عصر جمعه بود که زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود.
مادر احمد که تمام روز پنجشنبه را در جستجوی فرزندش به زندانها و ارگانهای مختلف رژیم مراجعه کرده و نتیجهیی نگرفته بود میگفت: عصر جمعه بود که زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود.
گفت «تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم».
مسیری که احمد اما انتخاب کرده بود، برای او فراز و فرودهای بسیار داشت و براستی همانطور که خودش گفته بود آبدیده شدن پولاد را تجربه میکرد.
او علاوه بر فعالیتهای شبانهروزی و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران به آمادهسازی جسمی و روحی خود برای شرایط سختتر و به قول خودش مقاومت در زیر شکنجههای وحشیانهتر میپردازد. در همین راستا احمد با سختکوشی و تلاشی چشمگیر در نزد یکی از دوستانش که مربی کاراته بود، کاراته و فنون رزمی میآموزد.
سرفصل 30خرداد 60، آغاز مرحله پرشور و دشوارتری برای این میلیشیای جوان است. احمد که مانند همه مجاهدین برای هر گونه فداکاری و جانبازی آماده است در تظاهرات و درگیریهایی خیابانی 30خرداد در رشت فعالانه شرکت میکند. در جریان این درگیریها احمد و اعضای تیمش موتور مزدوران سپاه را به آتش میکشند و فالانژهای مزدور را گوشمالی میدهند. پس از 30خرداد و ورود سازمان به مبارزه مسلحانه احمد نیز به زندگی مخفی روی میآورد. او در این دوران با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود پشتیبانی تیمهای عملیاتی را برعهده میگیرد. به علت ضربات و دستگیریهای گسترده اولین ماههای شهریور 60 ارتباط احمد برای مدتی کوتاه قطع میشود. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند.
در شهریور 1360 علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهر و بیماری سرطان مادر مجاهدش از جمله تضادهایی است که در آن روزها احمد با آن روبهروست. اما این شرایط دشوار و زندگی مخفی و دربدری نه تنها در اراده خللناپذیر او برای جنگ با خمینی دجال تاثیری نمیگذارد، بلکه او را در ادامه راهش مصممتر میسازد.
احمد با تلاش و پیگیری مستمر موفق میشود دوباره به تشکیلات مجاهدین در رشت وصل شود. پس از وصل، مسئولیت احمد راه اندازی پایگاه و مسئولیت یک تیم عملیاتی است. او در این دوران خانهیی را در یکی از محلات رشت کرایه میکند. مادر نیز که بتازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت عادیسازی، پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز را به عهده میگیرد. این تیم به چند عمل موفق از جمله مصادره انقلابی صندوق یکی از انجمنهای بهاصطلاح اسلامی رشت اقدام میکند.
در اوایل اردیبهشت 1361، احمد در تهاجم پاسداران رژیم به خانهاش دستگیر میشود. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران میگردد. دژخیمان از اعمال ضدانسانیترین شکنجهها در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نمیکنند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر میگذارد و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل میشود.
اما حادثهیی دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه باز میگرداند. در گزارشی بهنقل از مادرش آمده است: «پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود!
مادر احمد میگوید: اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش از زندان باشگاه افسران را به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بگو بهش افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفته بعد که برای ملاقات به زندان رفتم احمد ممنوعالملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: «چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و بهخاطر همین اینطوری هار شدهاند».
سرانجام پس از چند دوره بازجویی و شکنجه، احمد به پنج سال زندان محکوم میشود و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل میگردد. مشخص شدن حکم و انتقال به بند جدید با روحیه پویا و پرتحرک احمد، که سرشار از عشق به مجاهدین و بودن با آنها بود، سازگاری نداشت. او طرح فرار را در ذهن میپروراند و در اولین ملاقات با مادر مجاهدش قصدش ر ا با او در میان میگذارد. مادر علاوه بر وصل ارتباط او با تشکیلات بیرون زندان تلاش میکند با جاسازی، الزامات مورد نیازش را تهیه کند. اما در این فاصله دژخیم نیز بیکار ننشسته است. مزدوران خمینی که از مقاومت زندانیان مجاهد رشت به ستوه آمده بودند در یک تصمیم جنایتکارانه در تاریخ 22اسفند 1361، زندان باشگاه افسران رشت را به آتش میکشند. شب حادثه پاسداران بهسوی زندانیان سیاسی که در حال فرار از محاصره آتش بودند، تیراندازی کردند و در نتیجه آن 7زندانی سیاسی هوادار مجاهدین کاملاً در آتش سوختند و جزغاله شدند. در گزارشی آمده است: «مادر احمد که خود را بلافاصله به محل حادثه رسانده بود، میگفت در آنشب شوم همه خانوادهها پشت در زندان جمع شده بودند و با چشمانی اشکبار از مزدوران میخواستند که درها را باز کنند و نگذارند فرزندانشان زندهزنده در آتش بسوزند. احمد نیز در حالیکه بیهوش شده بود، توسط یکی از همرزمانش از میان شعلهها بیرون کشیده شد و موقتاً نجات پیدا کرد».
در گزارش دیگری از زندان رشت آمده است: «چند ماه پس از به آتش کشیدن زندان رشت، در خرداد 1362 دژخیم محسن خداوردی، دادستان رشت، بهخاطر اینکه نمیتوانست مقاومت داخل زندانهای رشت را بشکند تصمیم گرفت حدود 40تن از زندانیان مقاوم رشت را تبعید کند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست نیز یکی از همین زندانیان بود. رژیم زندانیان تبعیدی را ابتدا از زندان رشت به اوین و سپس به گوهردشت کرج برد. آنها ابتدا دو هفته در اتاقهای دربسته بودند.
مسیری که احمد اما انتخاب کرده بود، برای او فراز و فرودهای بسیار داشت و براستی همانطور که خودش گفته بود آبدیده شدن پولاد را تجربه میکرد.
او علاوه بر فعالیتهای شبانهروزی و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران به آمادهسازی جسمی و روحی خود برای شرایط سختتر و به قول خودش مقاومت در زیر شکنجههای وحشیانهتر میپردازد. در همین راستا احمد با سختکوشی و تلاشی چشمگیر در نزد یکی از دوستانش که مربی کاراته بود، کاراته و فنون رزمی میآموزد.
سرفصل 30خرداد 60، آغاز مرحله پرشور و دشوارتری برای این میلیشیای جوان است. احمد که مانند همه مجاهدین برای هر گونه فداکاری و جانبازی آماده است در تظاهرات و درگیریهایی خیابانی 30خرداد در رشت فعالانه شرکت میکند. در جریان این درگیریها احمد و اعضای تیمش موتور مزدوران سپاه را به آتش میکشند و فالانژهای مزدور را گوشمالی میدهند. پس از 30خرداد و ورود سازمان به مبارزه مسلحانه احمد نیز به زندگی مخفی روی میآورد. او در این دوران با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود پشتیبانی تیمهای عملیاتی را برعهده میگیرد. به علت ضربات و دستگیریهای گسترده اولین ماههای شهریور 60 ارتباط احمد برای مدتی کوتاه قطع میشود. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند.
در شهریور 1360 علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهر و بیماری سرطان مادر مجاهدش از جمله تضادهایی است که در آن روزها احمد با آن روبهروست. اما این شرایط دشوار و زندگی مخفی و دربدری نه تنها در اراده خللناپذیر او برای جنگ با خمینی دجال تاثیری نمیگذارد، بلکه او را در ادامه راهش مصممتر میسازد.
احمد با تلاش و پیگیری مستمر موفق میشود دوباره به تشکیلات مجاهدین در رشت وصل شود. پس از وصل، مسئولیت احمد راه اندازی پایگاه و مسئولیت یک تیم عملیاتی است. او در این دوران خانهیی را در یکی از محلات رشت کرایه میکند. مادر نیز که بتازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت عادیسازی، پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز را به عهده میگیرد. این تیم به چند عمل موفق از جمله مصادره انقلابی صندوق یکی از انجمنهای بهاصطلاح اسلامی رشت اقدام میکند.
در اوایل اردیبهشت 1361، احمد در تهاجم پاسداران رژیم به خانهاش دستگیر میشود. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران میگردد. دژخیمان از اعمال ضدانسانیترین شکنجهها در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نمیکنند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر میگذارد و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل میشود.
اما حادثهیی دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه باز میگرداند. در گزارشی بهنقل از مادرش آمده است: «پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود!
مادر احمد میگوید: اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش از زندان باشگاه افسران را به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بگو بهش افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفته بعد که برای ملاقات به زندان رفتم احمد ممنوعالملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: «چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و بهخاطر همین اینطوری هار شدهاند».
سرانجام پس از چند دوره بازجویی و شکنجه، احمد به پنج سال زندان محکوم میشود و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل میگردد. مشخص شدن حکم و انتقال به بند جدید با روحیه پویا و پرتحرک احمد، که سرشار از عشق به مجاهدین و بودن با آنها بود، سازگاری نداشت. او طرح فرار را در ذهن میپروراند و در اولین ملاقات با مادر مجاهدش قصدش ر ا با او در میان میگذارد. مادر علاوه بر وصل ارتباط او با تشکیلات بیرون زندان تلاش میکند با جاسازی، الزامات مورد نیازش را تهیه کند. اما در این فاصله دژخیم نیز بیکار ننشسته است. مزدوران خمینی که از مقاومت زندانیان مجاهد رشت به ستوه آمده بودند در یک تصمیم جنایتکارانه در تاریخ 22اسفند 1361، زندان باشگاه افسران رشت را به آتش میکشند. شب حادثه پاسداران بهسوی زندانیان سیاسی که در حال فرار از محاصره آتش بودند، تیراندازی کردند و در نتیجه آن 7زندانی سیاسی هوادار مجاهدین کاملاً در آتش سوختند و جزغاله شدند. در گزارشی آمده است: «مادر احمد که خود را بلافاصله به محل حادثه رسانده بود، میگفت در آنشب شوم همه خانوادهها پشت در زندان جمع شده بودند و با چشمانی اشکبار از مزدوران میخواستند که درها را باز کنند و نگذارند فرزندانشان زندهزنده در آتش بسوزند. احمد نیز در حالیکه بیهوش شده بود، توسط یکی از همرزمانش از میان شعلهها بیرون کشیده شد و موقتاً نجات پیدا کرد».
در گزارش دیگری از زندان رشت آمده است: «چند ماه پس از به آتش کشیدن زندان رشت، در خرداد 1362 دژخیم محسن خداوردی، دادستان رشت، بهخاطر اینکه نمیتوانست مقاومت داخل زندانهای رشت را بشکند تصمیم گرفت حدود 40تن از زندانیان مقاوم رشت را تبعید کند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست نیز یکی از همین زندانیان بود. رژیم زندانیان تبعیدی را ابتدا از زندان رشت به اوین و سپس به گوهردشت کرج برد. آنها ابتدا دو هفته در اتاقهای دربسته بودند.
سپس صبحی، رئیس زندان و داوود لشکری، از دژخیمان گوهردشت پس از رجزخوانیهای مفصل و تهدیدهای فراوان آنها را به بند 18فرستاد. بند 18 به زندانیان تبعیدی از شهرستانها اختصاص داشت. اما این انتقال و تبعید اثری در روحیه این زندانیان مقاوم نداشت و آنها همچنان روحیه انقلابی و مناسبات تشکیلاتی خود را حفظ کردند».
یکی از همبندان مجاهد شهید احمد رئوف که در آن سالها در زندان گوهردشت اسیر بود درباره او نوشته است: «احمد بهرغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین، دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگیهای بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده میشد بسیار جدی برخورد میکرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با اینکه آرایشگری نمیدانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش میبرد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را میكرد. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش میکرد و متن آن را بهصورت مکتوب در اختیار دیگران قرار میداد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبتهای مختلفی که در زندان برگزار میکردیم، برخوردی فعال و مسأله حل کن داشت».
دژخیمان که دیدند احمد تسلیم نمیشود و در زندان نیز از فعالیت دست نمیکشد، درصدد نوع جدید و دردناکتری از شکنجه برای احمد برمیآیند. پاسداران تصمیم میگیرند اینبار او را بهصورت تنبیهی به بندی منتقل کنند که تعدادی از خائنان پیوسته او را زیر کنترل دارند، اما احمد دلیر نه تنها تسلیم شرایط نمیشود بلکه از کوچکترین روزنهیی در جهت مقاومت استفاده میکند.
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت در مورد مقاومت سرسختانه احمد برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است: «یکبار در سال 1363پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران میخواست مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهند اما آنچنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد با وجود این که سنش نسبت به بچههای دیگر کمتر بود اما خیلی با انگیزه، تیز و باهوش و از چهرههای محبوب زندان بود».
تابستان 1363 اما احمد ابتلای دیگری در پیش دارد. فوت مادر مجاهدش. او خود در نامهیی درباره آن روزها نوشته بود: «از دست دادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد»
در گزارشی درباره مجاهد شهید احمد رئوف میخوانیم: «احمد دلیر روحیهاش فوقالعاده بالا بود. با لبخندی همیشگی بر لبانش. به سازمان و آرمانهایش عشق میورزید. به شعر و سرودهای سازمان بسیار علاقه داشت. خودش میگفت از بین سرودها بیشتر از همه سرود قسم و بعد سرود شهادت را دوست دارم. ترانه ـ سرود بخوان ای همسفر با من به یاد صبح آزادی را هم زیاد میخواند. خودش هم خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه ـ سرودهایی به زبان محلی (گیلکی) تنظیم کرده و برایمان میخواند.
یکی از همبندان مجاهد شهید احمد رئوف که در آن سالها در زندان گوهردشت اسیر بود درباره او نوشته است: «احمد بهرغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین، دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگیهای بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده میشد بسیار جدی برخورد میکرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با اینکه آرایشگری نمیدانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش میبرد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را میكرد. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش میکرد و متن آن را بهصورت مکتوب در اختیار دیگران قرار میداد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبتهای مختلفی که در زندان برگزار میکردیم، برخوردی فعال و مسأله حل کن داشت».
دژخیمان که دیدند احمد تسلیم نمیشود و در زندان نیز از فعالیت دست نمیکشد، درصدد نوع جدید و دردناکتری از شکنجه برای احمد برمیآیند. پاسداران تصمیم میگیرند اینبار او را بهصورت تنبیهی به بندی منتقل کنند که تعدادی از خائنان پیوسته او را زیر کنترل دارند، اما احمد دلیر نه تنها تسلیم شرایط نمیشود بلکه از کوچکترین روزنهیی در جهت مقاومت استفاده میکند.
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت در مورد مقاومت سرسختانه احمد برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است: «یکبار در سال 1363پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران میخواست مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهند اما آنچنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد با وجود این که سنش نسبت به بچههای دیگر کمتر بود اما خیلی با انگیزه، تیز و باهوش و از چهرههای محبوب زندان بود».
تابستان 1363 اما احمد ابتلای دیگری در پیش دارد. فوت مادر مجاهدش. او خود در نامهیی درباره آن روزها نوشته بود: «از دست دادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد»
در گزارشی درباره مجاهد شهید احمد رئوف میخوانیم: «احمد دلیر روحیهاش فوقالعاده بالا بود. با لبخندی همیشگی بر لبانش. به سازمان و آرمانهایش عشق میورزید. به شعر و سرودهای سازمان بسیار علاقه داشت. خودش میگفت از بین سرودها بیشتر از همه سرود قسم و بعد سرود شهادت را دوست دارم. ترانه ـ سرود بخوان ای همسفر با من به یاد صبح آزادی را هم زیاد میخواند. خودش هم خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه ـ سرودهایی به زبان محلی (گیلکی) تنظیم کرده و برایمان میخواند.
ترجمه یکی از ترانهها این بود:
ایران غرق بلاست، پر از صداست
در این شبهای ما، همه جا خون خداست.
آفتاب فردا از رگبارها و آتش سلاح تو طلوع میکند
باید برخاست، باید برخاست
نباید نشست، نباید نشست
باید با خون عهد و پیمان بست
سال 1364 نسیم انقلاب ایدئولوژیک کویر ظلمت خمینی را پیمود و از میلهها گذر کرد و پیام و سلام مسعود و مریم را به قهرمانان در زنجیر رساند.
در گزارشی میخوانیم: « انقلاب ایدئولوژیک تاثیر شگرفی روی بچهها بهخصوص احمد گذاشته بود. آن موقع جمع بچههای رشت در گوهردشت به میزان درکی که از انقلاب ایدئولوژیک داشتند، انقلاب کردند و احمد از بچههای انقلاب کرده بود که خیلی هم برای جمع مسأله حل کن بود و انرژی آزاد میکرد. انقلاب ایدئولوژیک انگیزههای احمد را صیقلزدهتر و او را محکم و استوارتر کرده بود. جمع ما شاهد تغییرات احمد بود. او همیشه در جمع عشق و علاقهاش را نسبت به مسعود و مریم بیان میکرد و از آنها انگیزه میگرفت.»
شور و شیدایی احمد در برابر رهبران عقیدتیش در مقاومت هر چه بیشتر در مقابل دژخیمان تبلور مییابد. مجاهد شهید احمد رئوف در ماه رمضان سال 64به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین دست به اعتصابغذا میزند. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی و به بیرون بند برده و پس از ضربوشتم و شکنجههای وحشیانه آنها را به انفرادی میفرستند.
در گزارشی بهنقل از خانوادهاش آمده است: «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضربوشتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهن روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان برسانم».
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت میخوانیم: «سال 65به مرور کسانی که حکمشان در حال اتمام بود را به زندان شهرشان بازمیگرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت: در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم».
مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در زمستان 1366 پس از گذراندن بیش از پنج سال در سیاهچالهای دژخیم آزاد شد. اما آزادی بدون وصل به سازمان برای او معنا و مفهومی نداشت. او به سرعت در جستجوی راهی برای خروج از کشور بود تا به ارتش آزادیبخش بپیوندد.
خواهر مجاهدش در گزارشی در این باره نوشته است:
«اسفند 66پس از سالها نامهیی از احمد دریافت کردم. سراسر نامه شور و عشق به سازمان و آرزوی وصل دوباره بود. پیش ا ز آن همبندی هایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصهها گفته بودند. اما من بهتر از همه میشناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود. فقط همین. یک پرستوی عاشق. می گفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی میکنیم که میتوانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. احمد در اولین نامهاش نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر»
در گزارشی بهنقل از یکی از نزدیکانش آمده است: «احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمی توانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیههای ما که کمی صبر کن ببینیم چه میشود ، لبخندی میزد و سکوت میکرد و مرتب در فکر رفتن بود». در آن روزها در نامه دیگری به خواهر مجاهدش نوشته بود: «هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چهکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!»
در گزارش دیگری آمده است: «احمد قبل از حرکت برای خروج از کشور به سراغ یکی از زندانیان آزاد شده میرود و از او میخواهد که با هم به ارتش آزادی بپیوندند اما دوستش گفته بود عجله نکن فرصت داریم اما احمد که بهخاطر عشق بیپایانش به سازمان و رهبری نمیتوانست صبر کند به سوی ارتش آزادی پر میکشد».
در گزارشی بهنقل از یکی از نزدیکانش آمده است: «احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمی توانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیههای ما که کمی صبر کن ببینیم چه میشود ، لبخندی میزد و سکوت میکرد و مرتب در فکر رفتن بود». در آن روزها در نامه دیگری به خواهر مجاهدش نوشته بود: «هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چهکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!»
در گزارش دیگری آمده است: «احمد قبل از حرکت برای خروج از کشور به سراغ یکی از زندانیان آزاد شده میرود و از او میخواهد که با هم به ارتش آزادی بپیوندند اما دوستش گفته بود عجله نکن فرصت داریم اما احمد که بهخاطر عشق بیپایانش به سازمان و رهبری نمیتوانست صبر کند به سوی ارتش آزادی پر میکشد».

در بهار 1367 احمد دلیر به قصد پیوستن به ارتش آزادی از رشت خارج میشود. اما او که در تور اطلاعاتی دشمن بود، در نیمه راه دوباره دستگیر و راهی شکنجهگاه میشود. کسی از تاریخ دقیق و چگونگی دستگیری مجدد احمد اطلاعی ندارد.
خواهر مجاهدش در گزارشی نوشته است: «قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانوادهام اطلاع بدهم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟!
پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه گوری… احمد ستارهیی در کهکشان 30هزار مجاهد سربهدار شده بود…»
مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در جریان قتلعام زندانیان مجاهد در مرداد 1367بهشهادت رسید. سال 70مزدوران وزارت اطلاعات به پدر مجاهد شهید احمد رئوف گفتند که او را در زندان ارومیه اعدام کردهایم اما حتی از گفتن محل دفن او به خانوادهاش دریغ کردند.
آری احمد دلیر همانگونه که خود در ترانههایش سروده بود، پس از آزادی دمی ننشست، برخاست و بر عهد و پیمانی که برای پیوستن به ارتش آزادی بسته بود وفا کرد، تا آفتاب فردا از عزم و رزم مجاهدان طلوع کند.
یاد مجاهد قهرمان، شهید سربهدار احمد رئوف بشریدوست گرامی و نامش زیب پرچم شیروخورشید نشان ایران باد.
نگاه کن چه فروتنانه برخاک میگسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
… …
قلعهیی عظیم
که طلسم دروازهاش
کلام کوچک دوستی است
Comments
Post a Comment